کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

تولدت مبارک مهربانم ...

   

هممون خوب میدونیم ، روزایی که تو نیستی خونمون دیگه اون گرمی و صفا را نداره ... 

یادم میاد 7 ، 8 سال پیش بود وقتی داشتی میرفتی مکه ... اون موقع من 12 سالم بود  

نمیتونستم فکرشو بکنم ، یعنی برام قابل درک نبود که من باید 2 هفته مامانمو نبینم ... ! 

فک میکردم سنم کمه که اینطوریم ، فک میکردم بچه ام که دارم همچین چیزی میگم اما دیدم 

نه به سن و سال نیست ، به درک و شعور نیست ، به پسر بودن یا دختر بودن نیست ، به  

خوب یا بد بودن نیست ... برای هیچکس قابل درک نیست حتی برای چند روز مادرشو نبینه ... 

 

میدونم ، از امشب شروع میشه ، تلفن زنگ زدن های دانش آموزات ... 

دانش آموزایی که تو این چند وقت که بازنشست شدی خوب ثابت کردن که چقد تو براشون  

خوب بودی که هرچند وقت یبار براشون واجبه که زنگ بزنن و حالتو بپرسن ... 

دانش آموزایی که تو را مثه مامان خودشون میدونن و اینو میدونم که تنها معلمی بودی که 

شماره موبایلشو به شاگرداش داده بود ... 

 خوشبحالت ، خوشبحالت که انقد دوستت دارن و خوشبحال اونها که همیشه مثه یک مادر  

باهاشون برخورد کردی و همشونو به اسم کوچیک صدا میکنی ...

 

امشب شب تولدته ... من طبق معمول پرت بودم و خبر نداشتم ، بابا همین چند دقیقه پیش 

بهم گفت ، محمد برای تو خوب نبوده ، کلا برای هیچکس خوب نبوده ... 

اما خوشحاله که تو مامانشی ، خوشحاله که کسایی که دور و برشن انقد خوبن که همه ی 

بدی هاشو فراموش میکنن و میبخشن ... لیاقت تو داشتن پسری خیلی بهتر از منه ...  

اما تو با خوبی هات ، همیشه بدی های اونو به بهترین شکل به خوبی دیدی ... 

مامان گلم ، رفیق دوس داشتنی خودم ، کاش اینجا رو میخوندی ، کاش میدونستی محمدت 

بدون تو نمیخواد حتی یک روز به زندگیش ادامه بده ، کاش میدونستی محمدت چقد دوستت 

داره و کاش میدونستی که بزرگترین آروزی زندگیش اینه که مثه تو خوب باشه ... 

تولدت مبارک مهربانم ...

قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند ...