کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

آروم و در حال گذر !

 

این روزا هرکی رو که میبینم ، اولین سوالش اینه که " دلت حسابی تنگ شده ، نه ؟! "  

نمیدونم چی جوابشونو بدم ... یا اینکه چطوری جوابشونو بدم !  

فقط میگم ، آره ! بدون هیچ حرف اضافه ...

اما کاش میشد بقیه ی حرفا رو هم زد ... کاش میشد هرچی تو اون دلته بریزی بیرون و  

بهشون بگی ، بگی که کار از دل تنگ بودن گذشته ...  

  

میگن حضور پدر و مادر تو زندگی آدم ، مثه یه مُسکِن خیلی قوی میمونه ... 

اینکه بهت آرامش میده ...   

آدم تا تو موقعیتش قرار نگیره ، عمرن اینو بفهمه ... یکیش مثه خودم ! 

 

اون روزای اول فک میکردم آدم مستقلیم ... یا لااقل با یک ماه نبودن راحت کنار میام ... 

جز روزای حالگیری اول ، چند روزی رو اینطوری سپری کردم ... 

اما دووم نیاوردم ... نشد که بشه ... بدجور بریدم ... 

  

دلم برای دیدن بابا و مامان تنگ شده ... برای صحبت کردن باهاشون ... 

برای ساز مخالف زدن به صحبت هاشون ...

برای سنتور زدن و با حِس گوش کردن اونا ... 

 

دلم لک زده برای اینکه یبار استقلال رو با بابا ببینم ... خونه رو بذاریم رو سرمون .

برای اینکه صبح ها قبل از رفتن به جاده ی کوفتی دانشگاه بگه بسم الله یادت نره ... 

برای اینکه بیام بهش بگم امروز این کارو کردم و اون کارو کردم ...

برای اینکه بهم لبخند بزنه و من همراهیش کنم ... 

 

دلم لک زده برای اینکه مامان نماز صبح بیدارم کنه ...

برای تلفن هایی که قبل از اینکه بیام خونه میزنم و میگم " مامان امروز نهار چی داریم ؟! " 

برای اینکه صبح باهاش برم بیرون و میوه بخریم ... 

برای اینکه نگاش کنم و بخندم و اونم همراهیم کنه ...  

 

نمیدونم گریه های هفته ی پیشم برای درد شدید و  مزخرف پاهام بود  

یا برای اینکه سختم بود 7 صبح زنگ بزنم به یکی بیاد به دادم برسه ... 

اون موقع فهمیدم خیلی به بابا و مامان محتاجم ... خیلی ...

کسایی که منت رو سرم نمیذارن ... میخواد 7 صبح باشه یا 7 شب ... 

هرزمان و مکانی که باشه با تمام وجودشون به دادت میرسن ...

 

این روزها ، با نبودن بابا و مامان ، فوق العاده آدم عصبی ای شدم ...  

اصلن فک نمیکردم اون آدمه آروم بخواد اینطوری بشه ...  

روزا که بیدار میشم دنبال اینم که عصبانیتم رو ، رو سر یکی خالی کنم ... 

از داداشم گرفته تا نگهبانه بزغاله ی دانشگاه ...  

 

بی حوصله ام ... یجورایی خسته ... از سکوت مطلق خونه ... 

اما خوشحال ، خوشحال از اینکه این روزا داره تموم میشه ... هرچند فوق العاده آروم ...  

میخوام وقتی بیان ، اول خوب ببینمشون ، بعد از اون ، بعد از مدت ها بغلشون کنم ... 

میخوام بوشون کنم و آروم شم ... چیزی که این روزا آرزوشو دارم . 

   

 

پی نوشت : خدا پدر و مادرهایی که بینمون نیستن رو رحمت کنه و  

به اونایی که هستن تن سلامت بده ...