این روزا هرکی رو که میبینم ، اولین سوالش اینه که " دلت حسابی تنگ شده ، نه ؟! "
نمیدونم چی جوابشونو بدم ... یا اینکه چطوری جوابشونو بدم !
فقط میگم ، آره ! بدون هیچ حرف اضافه ...
اما کاش میشد بقیه ی حرفا رو هم زد ... کاش میشد هرچی تو اون دلته بریزی بیرون و
بهشون بگی ، بگی که کار از دل تنگ بودن گذشته ...
میگن حضور پدر و مادر تو زندگی آدم ، مثه یه مُسکِن خیلی قوی میمونه ...
اینکه بهت آرامش میده ...
آدم تا تو موقعیتش قرار نگیره ، عمرن اینو بفهمه ... یکیش مثه خودم !
اون روزای اول فک میکردم آدم مستقلیم ... یا لااقل با یک ماه نبودن راحت کنار میام ...
جز روزای حالگیری اول ، چند روزی رو اینطوری سپری کردم ...
اما دووم نیاوردم ... نشد که بشه ... بدجور بریدم ...
دلم برای دیدن بابا و مامان تنگ شده ... برای صحبت کردن باهاشون ...
برای ساز مخالف زدن به صحبت هاشون ...
برای سنتور زدن و با حِس گوش کردن اونا ...
دلم لک زده برای اینکه یبار استقلال رو با بابا ببینم ... خونه رو بذاریم رو سرمون .
برای اینکه صبح ها قبل از رفتن به جاده ی کوفتی دانشگاه بگه بسم الله یادت نره ...
برای اینکه بیام بهش بگم امروز این کارو کردم و اون کارو کردم ...
برای اینکه بهم لبخند بزنه و من همراهیش کنم ...
دلم لک زده برای اینکه مامان نماز صبح بیدارم کنه ...
برای تلفن هایی که قبل از اینکه بیام خونه میزنم و میگم " مامان امروز نهار چی داریم ؟! "
برای اینکه صبح باهاش برم بیرون و میوه بخریم ...
برای اینکه نگاش کنم و بخندم و اونم همراهیم کنه ...
نمیدونم گریه های هفته ی پیشم برای درد شدید و مزخرف پاهام بود
یا برای اینکه سختم بود 7 صبح زنگ بزنم به یکی بیاد به دادم برسه ...
اون موقع فهمیدم خیلی به بابا و مامان محتاجم ... خیلی ...
کسایی که منت رو سرم نمیذارن ... میخواد 7 صبح باشه یا 7 شب ...
هرزمان و مکانی که باشه با تمام وجودشون به دادت میرسن ...
این روزها ، با نبودن بابا و مامان ، فوق العاده آدم عصبی ای شدم ...
اصلن فک نمیکردم اون آدمه آروم بخواد اینطوری بشه ...
روزا که بیدار میشم دنبال اینم که عصبانیتم رو ، رو سر یکی خالی کنم ...
از داداشم گرفته تا نگهبانه بزغاله ی دانشگاه ...
بی حوصله ام ... یجورایی خسته ... از سکوت مطلق خونه ...
اما خوشحال ، خوشحال از اینکه این روزا داره تموم میشه ... هرچند فوق العاده آروم ...
میخوام وقتی بیان ، اول خوب ببینمشون ، بعد از اون ، بعد از مدت ها بغلشون کنم ...
میخوام بوشون کنم و آروم شم ... چیزی که این روزا آرزوشو دارم .
پی نوشت : خدا پدر و مادرهایی که بینمون نیستن رو رحمت کنه و
به اونایی که هستن تن سلامت بده ...
اوللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
چرا این شماره ی اون پایین نمیاد؟!!!
ای وایییییییییی
الووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
دوم!
ایش!
مزاحم!
علامت تعجب سلامت یادت رفته محمد!!!
هررررررررررررررررررررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
الهی آمین!
الهی!
دلت تنگ شده؟!
خب دیگه دارن میان!
خوش حال باش!
شیرینی ما هم یادت نره!!!!
آمین... برای آخر مطلبت...
آره...وقتی نیستن آدم بیشتر میفهمه که کی هستن
انشالله که همیشه سلامت باشند
روح پدر مادرهایی که نیستن قرین رحمت الهی
یه آمین می گم واسه ی دعای آخرت . تو هم یه آمین بگو واسه دعای من :
خدایا به منم یه پسر خوب مثل این م . ح . م. د آقا !
بدو بگو آمین ! دلم خوش شه !
الههههههی
خوبی دل کوچولو ؟؟
ایشاالله به سلامتی زودی بر می گردن
کاملن درک می کنم چون پدر من هم یکماهه که رفته حج
با تمام بدقلقیاش دلم براش تنگ شده
اصلن فکر نمی کردم این یک ماه اینقدر بد بگذره
خدا سایه اشون رو از سرمون کم نکنه
دیگه چیزی نمونده
خدا همه پدر و مادرها رو حفظ کنه..کاش لیاقت داشته باشیم قدرشون رو بدونیم...کی برمیگردن؟ خوش به حالت کلیم برات سوغاتی میارن
سلام ...
انشائالله این چند روز هم زود تموم شه سلامت برگردند و حضرتعالی بیش از پیش قدر بدونی
موافقیم :
((فوق العاده آدم عصبی ای شدم ...
روزا که بیدار میشم دنبال اینم که عصبانیتم رو ، رو سر یکی خالی کنم ... ))
این دوری ها گاهی خیلی خیلی لازمه ! شاید قدر خیلی چیزا رو الان فهمیدی ....
آره اگه تو این دنیا نباشن این دلتنگی میمونه نه عکس و نه اون سنگ های سخت هیچکدوم دلتنگیت رو ذره ای کم نمی کنه.
واقعا؟
اتفاقا یکی دیگه از پسرای کارگاه شعرم همینجوری شده بود زنگ زدم بهش داشت گریه میکرد حیوونی تازه فهمیدم این پسرا چقد.....هستن
آقا جاتون خالی زمانی که ننه بابای ما رفتن مکه انقد به من و خواهرم خوش گذشت که نگو همش دعا میکردیم این یک ماه بشه دو ماه ولی واقعا حال داد دلمم فکر کنم تنگ نشد یادم نیست تازه اون زمان مدرسه میرفتم اگه دانشجو بودم بیشتر خوش میگذشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من نمی دونستم والدینت رفته اند حج... سفرشون به خیر و سلامت ان شاء الله خدا تو رو برای اونها و برادرت و و خانواده ات رو برای تو حفظ کند سالهای طولانی و عمر با برکت و با عزت...
ایشالا زود این دلتنگی هات تموم میشه اما دراصل ایمدوارم از این یه ماه تنهایی درسای زیادی گرفته باشی. به غیر از دلتنگی و اینا ، امیدوارم تجربه ی خوبی باشه واسه آینده!
سلامممم
به سلامتی و دل خوش برگردند محمد جان...
این کامنت نیما مشکوک میزنه!
نکنه تنها در خانه و می در پیمانه و یار در.....بیخیال!
کامنت ناهید خانم یا خان! هم که ....!! کارگاه شعر دارن ایشون؟!
تیراژه اگه منظورت از یار، یار ممد بود که باید بگمم ممد مثل کبریت بدون گوگرد میمونه !
ایشالا سلامت و سریع برگردند...
راستی از سنتورت چه خبر؟ به کجا رسیدی؟
خب...یه کبریت بی بخار از این "تنها در خانه" موندن ها چی میتونه به جز همون دلتنگی و قدر دونستن یاد بگیره؟
که شما اظهار امیدواری کردی به تجربه اندوزی! ایشان؟!!
کامنت بالا خطاب به نیما خان می باشد!
سلام
هی تو در مورد مامان بابات مینویسی هی من یاد سه سال پیش یا شاید هم دوسال پیش میفتم که مامان بابام رفتن مکه. حالا تو که خوبی محمد، ما همه میخاستن برامون بزرگتری هم کنن،همه فقط ادعاشون میشه که دلسوزتن،به خدا،من به خاطر رشته مو و وسایلم نمیتونستم برم خونه مامان بزرگم اینا بمونم ،اصلا دوست هم نداشتم برم بعد درگیری ای بود سر همین قضیه بین داداشم و بابابزرگ خدابیامرزم. داداشم میگفت تو جبهه تو مشخص کن، من هم میگفتم خب معلومه طرف توام.پسرا هم که اصولا یه دنده ان، طوری شد که گلایه کرده بودن به مامانم، ما هی وقتی زنگ میزدیم میگفتیم همه چی ارومه بعد مامان بزرگم اینا یه بار گفته بودن که ما به حرفشون نمیکنیم
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چه روزایی بود، تلخ و شیرین قاطی بود. ولی حتی شیرینهاش هم چاشنیه دلتنگی داره. ما کلی فیلم از اون دوران گرفتیم که هرازچندگاهی خونه ی شلوغ پلوغ و میزاریم و نیگا میکنیم و میخندیم. فک کن فیلم عید قربان، عید غدیر، شب یلداو...
محمد جان غصه نخور تموم میشه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــعد تو میمونی و کلی سوغاتیایشششششششششششالله که مامان بابای عزیزت بیان و تو رو کلی شاد ببینیم. کِی میان؟
تیراژه جان، میتونه تنها زندگی کردن رو یاد بگیره. البته بماند که داداش ممد باهاش بوده. اما من خودم از این تجربه ها داشتم البته یه هفته ای، به شدت به درد آدم میخوره. البته من خیلی اخلاقیاتم با ممد فرق داره. ممد اجتماعی تره از من !
آره خوب سخته...حتی اگه بدقلق باشن اما نبودشون زجرآوره .آمین!
سلام محمد خوب...
خوب که قدر می دانی این همه را که نصیب همه نیست...
حج شان مقبول حضرت حق...
سلام اتفاقا من امروز یادت بودم گفتم بپرسم ببینم مسافرات اومدن؟؟
ای جان قربون اون دل مهربونت
ایشالا سایشون بالا سرت باشه
تا میتونی لذت ببر از حضورشون
مامانم میگه پدر مادر میوه نایابه
دو سال پیش که مامان و بابام رفته بودن مکه احساس بی سر پناه بودن بهم دست داده بود
وقتی میخواستن بیان لحظه شماری می کردم برای دیدنشون
ازونجایی که ممد احتمالا تا حالا خودکشی کرده ما خودمون جواب کامنترو میدیم
تیراژه اول از همه چرا ناهید خان؟تو هم فهمیدی؟
دوما اون سه نقطه چی بود؟
سوما نه خودم کارگاه ندارم اما کارگاه وجلسه شعر زیاد میرم
من زیادی به پدرم وابسته هستم.وقتی میرن سفر و مامانم هم نیست حس میکنم خونه قبرستون شده
سلام
می بینم که دوری شون حسابی دل تنگ ات کرده پسر .
اتفاقا خوبه »اینجوری بیشتر قدرشون رو خواهی دونست .
چرا ناراحت بودی ؟
پات چی شده بوده ؟
قابل ندونستی ما رو بیام کمک ؟
محمد دلم گرفت با این پستت...
میدونم چی میگی...
من مامانم فقط یه هفته نبود پیشم داشتم میمردم...
حالا رفته بود تهران فقط زیاد دور نبود... اما زنگ زده بودم بهش دااشتم گریه میکردم...
واقعا خیلی سخته!!!
ایشالا وقتی یه عالمه سوغاتی میارن برات جبران میشه!!!
به نام دوست..
سلام محمد..
با پستت گریه کردم..
همین..
سلام
عمرشون باقی
دلم مامانم رو خواست.
به نام مهربان..
سلام ..
اون ناشناسه من بودم!
باشن ! ولی تا جای ممکن دور !
چشمتون روشن!