قبلن که مدرسه میرفتم روزای تعطیل رو خیلی دوس داشتم
اما الان اصلن ! واقعن روزهای کسالت آوری هستند ، به خصوص اگه اینکه تلویزیونت
همه یه خبر رو نشون بده ! ماه.وارتم که خراب باشه و سرعت اینترنت هم که دیگه هیچ .
راستش امروز تصمیم گرفتم بیام به کامنت ها جواب بدم ، تا مدیریت بلاگ اسکای رو وا
کردم به طور کللی و جزئی بی خیالش شدم ... اصلن حوصلم نیامد !
یاد اون روزا و محمد بیشه افتادم ! قبلن با بچه ها هر شب میرفتیم وبلاگ یکی و کامنتدونیش
رو منهدم میکردیم ! یک شب هم اومدن وبلاگ ما و کامنتا رسید به 300 ، 400 ...
انقد ذوق داشتم که اون شب وقتی بچه ها رفتن ، رفتم تک تک به کامنتا جواب دادم !!
اما الان کامنتا بخواد خودشو خیلی گنده کنه به 20 تا هم نمیرسه اما واقعن حال و حوصله ی
جواب دادن به اونها رو ندارم ، حتی چند روزه میخوام هدر رو عوض کنم اونم بی خیال شدم .
یجورایی دیگه انگار اینجا واسم مهم نیست ... یاد حرف یکی از بچه ها افتادم ، اون موقع ها
بهش خرده میگرفتم که مرد حسابی چند وقته اپ نکردی ، کامنت نمیذاری ، کامنت جواب
نمیدی و الی آخر . اونم میگفت وبلاگ نویسی هم مثه خیلی چیزای دیگه یه تاریخ مصرفی داره .
فک میکنم تاریخ مصرف ما هم به سر رسیده اگر خدا بخواد ...
+ به این بی حوصلگی غذا نخوردن و تحت پزشک بودن و رژیم و این مزخرفات رو هم اضافه
کنید ! اگر میدونستم انقده سخته عمرن شروع میکردم . اما الان که شروع کردم تا آخرش
میرم ... فک میکنم با اراده تر از این حرفا باشم .