کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

۵ سال پیش ... همین موقع ها !

 

تعطیل کردن مدرسه ، تو روزای آخر اسفند یکی از لذت بخش ترین کارا بود !  

هرچند تو دبیرستان و 2 سال آخرش کار مزخرفی کردن و امتحانات میان ترم گذاشتن 

اما باز انگار همه چی رو هوا بود و هیچکس دلش به اومدن نیست ... 

دوم ریاضی بودم ... اگر اشتباه نکنم کلاس 201 .  

همین روزا بود ... بازم اگر اشتباه نکنم 18 یا 19 اسفند بود که زد به سرمون تعطیل کنیم ! 

جو دبیرستان طوری بود که تا بچه های سوم و پیش دانشگاهی هستند نباید سنت شکنی 

بشه و پایین ترا تعطیل کنن اما ما این کارو کردیم !  

از یه کلاس 24 نفری ، 20 نفرمون تو یه پارک نزدیک مدرسه قرار گذاشتیم و 4 تا از بدبختان  

روزگار ! پا شدن مثه این چیا رفتند سر کلاس !  

هرچند همون روز معاونا خودشونو جر دادند و  انقد به تلفن خونه و موبایل بابا ها زنگ زدند 

 که فرداش همه رو کشوندن ، اما همین که دهن به دهن بچه ها و مسئولین مدرسه چرخید که بچه های دوم ریاضی از همه زودتر تعطیل کردن خودش برای ما کلی بود ... 

 

اون روز از ساعت 8 صبح تا 12 تو پارک بودیم ، میخواستیم خیالمون راحت شه که لااقل امروز 

رو نمیریم !! اما بعضی بچه ها که موبایل داشتن بابا و مامان ها زنگ میزدن و داد و بیداد !  

و بعضی هاشون هم موبایل رو خاموش کردن و با خیالت راحت میچرخیدن !  

من شب قبلش با بابا هماهنگ کردم ... خدا رو شکر تو این زمینه ها خیلی اساسی باهام 

راه میاد و الانم که دانشگام بعضی موقع ها چیزایی یادم میده که کف میکنم !!  

گفت خیالت راحت ، حلله ! برو عشقتو بکن .  

اون روز اول زنگ زدن خونه که هیشکس خونه نبود ، بعد زنگ زدن بابا و گفتن آقای اصفهانی  

محمد امروز چرا نیامده ؟! بابا هم جواب داده بود ، نیامده ؟! این که 7 صبح زده بیرون ؟!  

طرف هم میگه کلل کلاس نیامدن ! بابا هم خودشو میزنه به کوچه علی چپ و میگه شما  

اجازه بدین تا من پدرشو در بیارم !!   

 

هرچند سرسختی کردیم و طاقت آوردیم و اون روز نرفتیم اما تهدید هاشون برای فرداش

 اثر کرد ! قرار گذاشتیم فردا ی اون روز بریم مدرسه ... به خانواده ها گفته بودن  

خودتون هم بیاید تعهد کتبی بدین !! من هم بابا رو با کللی غر و پر با خودم بردم !  

یادمه که تا 27 اسفند مدرسه رفتیم ! اون روزا همه ی بچه ها یطوری دیگه به ما نگاه میکردن ... 

درسته یکم طولانی شد رفتنمون اما باز یه خاطره ی اساسی تو اون سال ثبت کردیم ... 

خاطره ای که فکر نکنم از ذهن تک تک بچه ها پاک شده باشه .  

دم همشون گرم که پایه بودن ...  

 

 

 

 

 

+ این عکس برای همون روزه ... یه جمع 20 نفره .  

 

++ این پست با تمام نوشته ها و عکسش تقدیم میشه به " فرج الله باقری " مدیر مدرسه و  

آقایان واعظی و نبیونی معاونین مدرسه ی شاهد 2 ، به خاطر تمام نفرتی که ازشون تا آخر 

عمر تو دلم دارم ... مطمئنم اگر یروز تو خیابون ببینمشون با سرعت 150 میرم روشون و یبار 

هم دنده عقب میگیرم رد میشم تا مطمئن شم با آسفالت خیابون یکی شدن !