کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

روزهای گرم تابستانی که میگذرد ... !

 

۱ . اول تیر امسال ، یعنی روز اول تابستون امسال خیلی برام خاطره انگیز شد ... 

امروز بابابزرگ کیامهر ( یا به طور رسمی جناب مهندس باستانی ! ) اومد اراک ... 

دیشب که بهم زنگ زد گفت میخوام بیام راستش خیلی خیلی خوشحال شدم ... 

چون خیلی لذت بخشه با یکی 2 سال دوست باشی اما فرصتش پیش نیومده باشه  

که بری ببینیش ... هرچند این دیدن هم خیلی کوتاه باشه اما بازم جای خودشو داره . 

زحمت کشید و واسم هم یه سوغاتی آورد ، اونم از یه شهر دور ... 

خب این خیلی مهمه که از یکی توقعی نداری اما طرف اینطوری غافلگیرت میکنه دیگه ... 

امروز بهش هم گفتم که اینطوری فایده ای نداره ، هرچند شهر در پیت ما جز یکم طبیعت  

اطرافش و اینا هیچی دیگه ای نداره اما لااقل بعضی آدماش مهمون نوازن و میشه خوش 

 گذروند ، ایشالله یروز با مهربان و بقیه ی بچچه ها بیاد اراک درست حسابی همو ببینیم  

و بریم بگردیم ...

 

2 . دارم میرم تهران ... فردا شب برمیگردم و جمعه کلاس سنتور دارم ( از اون کلاسایی که  

استاد قراره 3 ، 4 ساعت نگهمون داره ! ) ، یه شمبه هم یه امتحان دقیقا 500 صفحه ای !  

اگر تا اون موقع زنده بودم ( که بعید میدونم ) هیچ ، اما اگر رفتیم در خدمت حوریان بهشتی 

به شما وصیت میکنم چراغ این خانه رو روشن نگه دارید که موجب کوری چشه دشمنان و  

فتنه گران و جریان انحرافی شود ... باشد که رستگار شویم !