کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

یادت بخیر گل کوچیک !

 

بیداری شبهای ماه رمضون خیلی قشنگ و دوس داشتنیه ...  

یکی دوس داره بیدار بمونه دعا بخونه ... یکی آهنگ گوش کنه ، یکی ماهواره ببینه ، یکی 

 مثه برادر من درس بخونه ! ، یکی هم مثه چند سال پیش من و بچچه محل ها گل کوچیک  

بازی کنه ... فک میکنم اول دبستان بود که رفتم مدرسه فوتبال کارخونه ی  آذراب ... 

از خودم تعریف نباشه خداییش فوتبالم خیلی خوب بود ... حدود 2 سال اونجا بودم اما نمیدونم 

چرا دیگه ولش کردم ! تیمی که اونجا داشتیم تو استان مرکزی مسابقه داد و سوم شد ... 

یادش بخیر ، چقد ذوق میکردیم ... 

 

فوتبال مثلا حرفه ای کشیده شد به محل ! روزی چند ساعت بازی با بچچه ها ... 

حسن ، احمدرضا ، حسین ، حمید ، علی و سینا !  

حسن و حسین برادر بودن و هستن البته همچنان ! حسن دیپلم گرفت و بی خیال درس شد  

و الان یه مغازه ی لوازم ماشین سنگین زده ، برادرش حسین مشغول درسه ... 

احمد رضا امسال کنکور داد ، علی و حمید و سینا هم از پیشمون رفتند و من بی خبرم !

سینا و حمید برادر بودن که به خاطر فامیل بودن بابا و مامانشون مشکل داشتن ... 

حمید نمیشنید و بزور حرف میزد ، سینا هم تو همین مایه ها ... 

 

فوتبال بازی کردن های ما خیلی قشنگ بود ، کار هر روز و هر شبمون شده بود ... 

به خصوص تو ماه رمضون که از ساعت 10 قرار داشتیم تا 2 شب !  

حالا شما فک کنید همسایه ها چی میکشیدن از دست ما ، اما چون بچچه های خوب و با ادبی 

بودیم جز 2 ، 3 تا همسایه ی زاغارت کسی کاری به کارمون نداشت ! که البته حال یکیشونو  

اساسی گرفتیم ! توپمونو پاره کرد ، لاستیک پنچر تحویل گرفت !

الان خیلی وقته که دیگه خبری از فوتبال نیست ! بچه ها هستن اما دیگه گل کوچیکی نیست ! 

این شبها خیلی هوس گل کوچیک کردم ، گل کوچیکی از ساعت 10 شب تا 2 صبح ! 

اما حیف ! گویا نمیشه ...   

 

 

 

پی نوشت : اون موقع ها با توپ پلاستیکی بازی میکردیم ! استاد لایه کردن توپ شده بودم ... 

بعده ها به چهل تیکه تغییر کرد و وضعمون بهتر شد ! اما ما به همون توپ پلاستیکی هم راضی 

هستیم !